ببینمت...
گونه هایت خیس است...
باز با این رفیق نابابت...
اسمش چه بود؟
هان!
باران...
باز با باران قدم زدی؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها..
همدم خوبی نیست برای درد ها...
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند.....
روزهای بارونی رو خیلی دوست دارم..
معلوم نمیشه منتظر تاکسی هستی یا آواره خیابون ها.....
بخار توی هوا مال سرماست یا دود سیگار....
روی گونه هات اشکه یا دونه های بارون.....
بارون....بارون.....بارون
دیشب با خدا دعوایم شد...
باهم قهر کردیم....
فکر کردم دیگر مرادوست ندارد....
رفتم گوشه ای نشستم چند قطره ای اشک ریختم...
خوابم برد....
صبح که بیدارشدم مادرم گفت:
«نمیدانی از دیشب تا صبح که بارانی می آمد...»
کلمات کلیدی: